وبگاه فرسنگ

اين وبگاه تا اطلاعات ثانوي روزه سكوت است

بایگانیِ شاعر

در تقابلم این روزها

سکوت

سکوت

مسعود رفیعی طالقانی

در کشاکش و تقابلم این روزها
بر بلندای جاودانگی و قهقرای وحشت
انجا که هیچ کس را تاب استقامت نیست
پرنده ای را یارای پرواز و آوازه خوانی را نفسی در گلو
نه ، هیچ یک به راه خود نیستند
هیچ کس به راه خود نیست!!!
من هنوز نمی دانم چرا زنده ام
در جبر تاریخ غوطه می خورم
و خندان بر جغرافیای بی مرز ذهنم تکرار می شوم
اقا اجازه
من دوست دارم خلبان بشوم
نه نه ، دکتر شدن بهتر است
دکتر می شوم
شاید هم مهندس برج ساز
اصلا هر چه مادرم بگوید
آخر برادرم درس خواندن را دوست نداشت و…
حالا بار حیثیت دیگران بر دوش من است
من اینجا ایستاده ام
دست در آستین فراموشی
و چشم در چشم خاک
بیهوده جوش می زنم
بیهوده حرص می خورم
خواهرم که قورمه سبزی را خوب می پزد از همه عزیز تر است
و من
سلول سلول قورمه سبزی را احساس می کنم
من در بلندای جاودانگی و قهقرای وحشت ایستاده ام
آنجا که باید خاموش ماند

همراهان مهربان وبگاه فرسنگ از این پس دوباره با شما هستیم

و اين منم!!!

مسعود رفيعي طالقاني

مسعود رفيعي طالقاني

ديده ايد گاهي نمي شود آدميزاده از حس خود بگويد و آنچه را كه بر او مي رود. درست همان زمان است كه اگر طالب خلاصي باشيم حاضريم تا كوهي را به سوزني متلاشي كنيم اما از درون خود چيزي به زبان نياوريم ، كه باز گفتن احساس آدمي ، كاري است به مراتب دشوار تر از هر كار ديگر .
براي من كه اينچنين ام اين روزها ، تنها يك راه فرار هست !
خيابان گردي و پرسه هاي شبانه در كوچه پس كوچه هاي شهر.
شهري كه نامي چنين به پيشاني دارد : تهران ؛ شهري كه گرچه هولناك است اما دوستش هم مي شود داشت .
چه زيباست خطوط درهم و پيچ در پيچ پياده روها و چه زيباتر از آن ، تنهايي در ميان هزار خط و رنگ و پيچ و آوا .
چراغهاي راهنمايي كه بيهوده رنگ مي بازند .
نيمكتهاي خالي وسط بلوار كه نه انگار كه تا ساعتي پيش ، تنها گوش شنواي كلنجار دو انسان خسته و از پا افتاده بوده اند .
آسفالتهاي سرد بي آنكه دردي را بر پيكر خود تحمل كنند .
ته سيگار روي زمين كه آخرين دم عمر را به كامي از حسرت بدل گشته است …
و نور چراغ شب خواب از پشت پنجره كه چيزي جز يك كشاكش را به ياد نمي آورد و البته در بستري…..
اين تصوير يك باره شهر من است .
و همين تصاويرند كه با احساس آدم ، بازي مي كنند و بيرحمانه تو را از آنچه بدان انديشه داشتي ، دور و گريزان .
قدري كه آرام تر مي شوي و همه چيز هم آرام و آسوده ، اين تويي كه دوباره پر از احساسي و تازه مي زني زير آواز كه :
اي مفتي شهر از تو بيدارتريم
مستيم اگرچه هشيارتريم
و ……
آه اين زندگي چه رنگ بازي مي كند با ما و چه بازي است اين ؟!
مي روي و مي آيد ….
بي خود كه مي شوي همان جا ايستگاه زندگي است در نهانخانه هر آن چه ، تو را از احساس پر كرده است.
همين جا بود كه صبح ديروز كودك ترازويي را ، با دفتر مشقي بي حاصل، به خويش چهارميخ كرده بود !
همين جا بود كه پيرمرد تنها، به ادرار خود كه از پاچه شلوارش به زمين مي ريخت مي نگريست و اشكي كه از گونه اش روان بود به يادگاران روزهاي جواني.
همين جا ، نه ، كمي آنطرف تر بود كه دختر نوجوان با شور و حرارتي مثال زدني از پسري شانزده ساله حرف مي زد كه صبح همان روز او را با چشمي تازه نگريسته بود !
اينجا بود كه زن فاحشه انتظار نان پاره اي مي كشيد كه بر چهار چرخي مدرن و در جيبهاي مردي با احترام حمل مي شود تا در پاس شبي ، كيف خالي اش را رونقي دوباره بخشد و شايد كه كودكي را ارمغاني از دنيايي ديگر باشد ، شايد هم هديه اي از پاپا نوئل در شب كريسمس….
آري همين جا بود ،‌همين جا كه من ايستاده ام !!!!!
همين جا كه صبح ديروز و در سوز گداكشي تلخ ، كه تنها رنگ زمستان بي بركت است ، صفي از آدمها را صحبت از نان و بنزين سهميه اي و پول نفت و طرح تحول بود و هزار اميد كه در هوا موج مي زد …
ترازو و ادرار و پسر شانزده ساله و كيف خالي و موج آدمها و اين شهر يكپارچه تنهايي ….
از كدام احساس بگويم كه زندگي رنگ بيرنگي به خويش دارد ! حال آنكه رنگهاي ذهن من همه خشكيده اند و آبي نيست كه آنان را دوباره زنده كند و نه مسيحي ….
موهايم از پيشاني به عقب مي رود و فرق سرم نيز دارد آرام آرام كم پشت مي شود . معده ام مدتهاست كه مي سوزد و كمرم …..
آن را كه ديگر نگو ! به توصيه پزشك استراحتي مطلق مي طلبد.
پدرم بيمار است ماهها و مادرم روي تخت بيمارستان ، پرستاري را طلب مي كند كه تنها و تنها سالي يك روز را به نام خويش مي داند و بس.
وبرادرم كه موتور سواري را در روزهاي بيكاري بيش از هر زمان ديگر آموخته است و به هر چهار راهي كه مي رسد هراس از آن دارد كه تنها اسباب سرگرمي را بر پشت نيساني با علامت پليس ببيند!
و بقيه كه سرشان در لاك زندگي است….
از كدام احساس بگويم؟!
كدام!
و اينجاست كه همه چيز بي معناست
كه گفته است كه من
آخرين بازمانده فرزانگان زمينم!!!!

زنهار (شفیعی کدکنی – شبخوانی)

ای شاخه ی شکوفه ی بادام 

خوب آمدی 

 سلام

لبخند می زنی ؟

 اما 

 این باغ بی نجابت 

با این شب ملول 

زنهار از این نسیمک آرام 

 وین گاه گه نوازش ایام 

بیهوده خنده می زنی افسوس

بفشار در رکاب خموشی

پای درنگ را 

 باور مکن که ابر 

باور مکن که باد 

 باور مکن که خنده ی خورشید بامداد 

من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را 

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن 
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین 
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته 
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده 
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی 
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری 
عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها 
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری 
روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث 
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

مساحت رنج – قیصر امین پور

مساحت رنج

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید